ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **ثمره عشق *من و همسر **ابولفضل کوچولو **، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

** کودک من **

عشق یعنی .....♥

  عشق به روایت تصویر ...........           ((  ادامه مطلب یادتون نره   ))                                                                     جالب بود نه ه ه ه ه ه ......!!!!!   ...
29 بهمن 1390

روز ولنتاین

                                                    سلام به همه ی مامانا سلام همون طور که میدونید امروز روز عشاق یا روز ابراز عشقه مامانای عزیز امروز اومدم تا  به واسطه ی این وبلاگ  روز ولنتاین رو به همه ی  شماها تبریک بگم  و بگم ولتاینتون مبارک ...و . از همین جا به همسر خوب و مهربونم تبریک میگم که همه جوره عاشقشم بهش میگم عشق من عاشقتم تا بی نهایت و هر روز بر عشق من به تو افزوده می...
25 بهمن 1390

برگشت از مهمونی

سلام فسقلی قشنگم♣ خوبی فدات شم ..؟ چقدر این ٣ روز که نبودم دلم برات تنگ شده بود ... عزیزم ما از مهمونی که برات گفته بودم برگشتیم ... جات خالی انقدر خوش گذشششت که نگو ... رفتیم خونه خاله همه بودن ... گفتیم و خندیدیم و...  بچه ها هم انقدر بازی کردن که دیگه خسته شده بودن با خودم گفتم اگه تو هم بودی الان بین اونا بودی.... عیبی نداره بلاخره که میای...بعد از خونه خاله رفتیم خونه اون یکی خاله آخه تازه خونه خریدن رفتیم سر بزنیم برگشتنه با خاله رفتم بیرون خرید   فکر کنم یه ٣-٤ ساعتی پیاده روی کردیم و خرید کردیم خیلی حال داد خیلی وقت بود اینطوری پیاده روی نکرده بودم   هوا هم سرد بود من سردم نبود ولی و...
24 بهمن 1390

بازم طنز.....

      پشه نشسته رو پام داره خونمو می خوره , دستم رو بردم بالا بزنمش یهو داداشم میگه   می خوای بکشیش؟! پَـــ نَ پـَـَـ خونش رو خورده می خوام بزنم پشتش آروغ بزنه ببرم بخوابونمش !! *********************   اسپری سوسک کش زدم به سوسکه، سوسکه افتاده به پشت دست و پا میزنه...هم خونه ایم اومده میگه داره جون میده..؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ قیافه تورو دیده از خنده ریسه رفته *********************   دیشب با دوستم داشتیم حکم بازی میکردیم ... بی بی انداختم ... میگه بی بی بازی کردی؟ پَـــ نَ پَـــ انداختم وسط یه شوهر خوب واسش گیر بیاریم *********************       بقیه در اد...
18 بهمن 1390

برنامه این هفته

سلام نی نی جونم خوبی ... از اون بالا ها چه خبر ... ؟ عزیزکم امروز امتحانای من و بابایی تموم شد و صبح زود ساعت ٦:٣٠ بلند شدیم و حاضر شدیم و ساعت ٧ هم راه افتادیم ...بریم دانشگاه انقدر خوابمون میومد که نگو اصلا دوست نداشتم از اون رختخواب گرم بلند شم ولی چاره نبود عزیزم باید میرفتیم ... خلاصه رفتیمو امتحان دادین خدا رو شکر راحت بود ... و یه دوری تو خیابون ها زدیم .. و بعد اومدیم خونه ... از اونجایی که صبح زود بلند شدیم و من که عادت به خواب بعد از ظهر نداشتم انقدر خسته بودم که یه ٢ ساعتی خوابیدم انقدر چسبید که نگووو....فسقلی من یه خبر من و بابایی ایشاا... اگه خدا بخواد ٥ شنبه  میخواییم بریم .... خونه مامان جون (مامان خودم ) و خونه ...
16 بهمن 1390

تفاوت مادر های قدیم و مادر های جدید ...

البته با عرض پوزش از همه ی مامانای امروز ...  ( صرفا جهت خنده )  راستی نظر فراموش نشه هاااااا     ادامه مطلب یادتون نره   گویند مرا چو زاد مادر    پستان به دهان گرفتن آموخت شبها بر گاهواره ی من    بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد    تا شیوه ی راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم    الفاظ نهاد و گفتن اموخت لبخند نهاد بر لب من    بر غنچه ی گل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست    تا هستم و هست دارمش دوست           گویند مرا ...
16 بهمن 1390

طنز ....

سلام دوستای گلم ... خوبید ... ؟ امروز تصمیم گرفتم یه سری مطالب طنز و جالب هم  بذارم براتون تا هر کی به وبلاگم سر زد بیشتر بهش خوش بگذره ...  نظر یادتون نره  هااااااا.... امیدوارم خوشتون بیاد                  بچه ۲۴ ساعت نیست به دنیا اومده ، برگشته بهم میگه نمیتونه راه بره ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ فقط میتونه پشتک بزنه !   * * * * * * * * * * * * * خاور اومده داریم اثاث خونه رو بار میزنیم ، میگه دارید از این محل میرید ؟ گفتم پـَـــ نــه پـَـــ داریم اثاث میبریم پارک خاله بازی کنیم !     * * * * * * * ...
16 بهمن 1390

تقدیم به همسرم

سلام همسر عزیزم میخوام به واسطه این وبلاگی که واسه فرزندمون دارم آماده میکنم از تو تمام مهربونیات تشکر کنم و بگم بابت همه چیز ازت ممنونم . و بهت بگم که خیلی دوستت دارم و از ته قلبم عاشقتم   اگه دنیا واسه من بود : توی هر ریشه خشکی بیت حرفاتو می کاشتم                               اون موقع بیت صدات رو توی گوش شب میذاشتم                        ...
14 بهمن 1390

.......

سلام عزیزم ... امروز خوشحالم ...    میدونی چرا  .....؟ آخه  بابایی داره واسه ناهار میاد خونه آخه میدونی من عاشق باباییت هستم و خیلی دلم میخواست که هر روز واسه ناهار پشم بود تا تنها نباشم ..وقتی خونه اس خیلی خوشحالم و چون باباجونت  غیر از جمعه ها ... روزای دیگه برای ناهار خونه نیست و مامانی تنهاس . ولی امروز که بابایی گفت برای ناهار میام خونه خیلی خوشحال شدم ......واسه این بابایی امروز زود میاد خونه چون فردا امتحان داریم و باید بریم دانشگاه ...  میاد که یه کم درس بخونیم ...امتحانش زیاد سخت نیست ... امیدوارم خوب بدیم ... جای تو هم خالیه فسقلی من که ناهار و سه تایی میخوردیم دور ...
12 بهمن 1390